کوچیک که بودم خدا به اندازه ی غول های چراغ جادو بود.... تو یه غار تو اون آسمون بزرگ.... رو تخت پادشاهیه خودش تکیه داده بود ....
فرشته ها خدمتکارش ..... یکی براش غذا می آورد ....چندد تا بادبزن بزرگ دستشون .... دستور می داد ...داد می کشید ....
کوچیک که بودم از دروغ می ترسیدم چون اگه کسی دروغ بگه خدا زندونیش می کنه .... بهش غذا نمی ده .... آب نمی ده ....
خدا یه پادشاه زور گو بود ....
بزرگ که شدم خدا مهربون تر شد .... به اندازه ی مامان .... به اندازه بابا ...
بزرگ تر که شدم ... دیگه خدا اونی نبود که همه می گفتن ....
بزرگ تر بزرگ تر که شدم ..... خدا ساده شد و وسیع .... به اندازه ی تمام ذرات دنیا.....
و حالا .... انگار دست هارو نمی شه به کسی داد ....جز خدا .....!
.................... شنیدم که بزرگی ...... راست می گن؟! ........